عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

پست ثابت وبلاگ!!!

سلام دختر گلم . باید پست ثابت وبلاگتو عوض کنم و این پستو به جاش بگذارم!!! این روزا همش مریضی . یا سرما می خوری یا اسهال و استفراغ . با اینکه من این همه مواظبتم . جمعه عروسی احمد ، پسر عموی من بود . از روز قبلش بیرون روی داشتی و منو مادر جون (که اگه نبود بیچاره بودم) ، پدرمون در اومد . صبح جمعه هم بردیمت بیمارستان کودک و ازمایش مدفوع که خداروشکر چیزی نبود(بماند که تا جواب ازمایشت بیاد هزاربار مردمو زنده شدم . اخه تو مدفوعت یه رگه های قرمز رنگی بود)روز عروسی هم همینطور . شبش هم که تا 5 نیمه شب نخوابیدی و 5 بار جاتو عوض کردیم . شنبه هم که دیدم علائم سرماخوردگی داری . بردیمت دکتر با بابامیثم که دیدیم بله سرما خوردی و دو تا امپول به پاهای خوشگلت ...
5 آبان 1392

شبی که خیلی سخت گذشت !

سلام فاطمه ی 15 ماهو 10 روزه  ی من. الهی قربونت برم عزیز دلم . دیشب خیلی شب سختی بود برای هممون . ماجرا از این قرار بود که بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه ی خاله ی من و همه اونجا جمع بودن . شما هم کلی بازی کردی با بچه ها و البته یه عالمه هم از میوه ی مورد علاقت هندوانه خوردی . مادر جون نمی خواست بت بده هی می گفت بستته ولی تو بازم می خواستی نمی دونم ، شاید با علی کوچولو مسابقه ی خوردن گذاشته بودین ! از اونجا که اومدیم حالت زیاد خوب نبود انگار . من فکر کردم خوابت میاد که انقدر بی حالی . سعی کردم بیدار نگهت دارم تا شام بخوریم و بعد بخوابی . اما لب به شام نزدی و اخرای غذا خوردن ما بود که یه دفعه یــــــــــــــــــــــــــه عالمه بالا اوردی ....
15 مهر 1392

این روزهای ما !

 دختر گلم این روزا ،خیلی حالت خوب نبود . سرما خوردگی باعث شده بود که بینیت حسابی کیپ بشه و نتونی شیر بخوری و همین باعث عصبانیت و لجبازی و بی خوابیت شده بود قربونت برم . مثل همین دیشب که از ساعت 3 نیمه شب نخوابیدی و هر سه تایمون خیلی اذیت شدیم . اما باید بهت بگم ازت خیلی ممنونم که با مامان همکاری کردی و این سری داروهاتو خوب خوردی که باعث تعجب من و همگان شده بود این قضیه !!! که من این اتفاق رو فقط و فقط لطف خدای مهربون می دونم و ازش ممنونم ... انشالله هرچه زودتر خوب بشی نفسم . به زودی عکسای جدیدتو برات میگذارم ...
21 شهريور 1392

دخملم سرماخورده !!!

سلام دختر قشنگم . دیروز یه کم ابریزش بینی داشتی که امیدوار بودم حساسیت فصلی باشه ولی شبش خیلی بی تابی کردی آب دهنتو به سختی قورت می دادی و نمی تونستی بخوابی الهی بمیرم برات و بیچاره ما که تا صبح نخوابیدیم . صبح رفتیم دکتر دو تا آمپول واست نوشت با سه تا شربت . دوتا پات رو آمپول زدن . من از غصه نیومدم تو اتاق برای یکی از آمپولات ، وقتی صدای گریت اومد از تو اتاق جیگرم کباب شد برات عزیز دلم . با اینکه من کلی از آمپول می ترسم ولی حاضرم 50 تا آمپول می زدم ولی تو نمی زدی عزیزم . حالا مصیبت اصلی با تو شروع شده ... داروهاتو به هیچ عنوان نمی خوری و خیلی اذیت می کنی و از ترس دارو حتی غذا هم به زور می خوری و فقط مم مم می خوری... خیلی ناراحتم از دارو...
16 شهريور 1392

بازم سرما خوردگی و قصه ی تلخ دارو دادن

فاطمه جونم شما دوباره دچار یه سرماخوردگی خفیف شدی و بردیمت دکتر و بهت شربت داد . ولی من هر کار میکنم شما نمی خوری و مام مجبوریم به زور متوسل بشیم . از اون موقع هم می ترسی که هر چی بت بدیم دارو باشه واسه همینم این چند روز فقط شیرخوب می خوری و غذا نمی خوری و من کلی برات غصه خوردم . انشالله زود تر خوب خوب بشی فدات بشم . 
21 تير 1392
1