عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

روز جهانی کودک مبارک !

سلام دختر گلم . می خواستم روزتو بت تبریک بگم و خدارو به خاطر داشتنت بی نهایت شکر می کنم . از بودن در کنار تو لذت می برم و به عشق تو نفس می کشم . مفصل برات می نویسم بعدا که چه کارا کردیم برای اینکه این روزو برات به یادموندنی کنیم .   ...
17 مهر 1393

عروسی عموحسین

دختر گلم پنج شنبه ی هفته ی گذشته عروسی عموحسین و زنمو جون عالیه بود . از اونجایی که عاشق عروس و عروسی هستی دلم می خواست لباس عروس بپوشی و بازم دوست داشتم که لباستو خودم واست بدوزم . به پیشنهاد یکی از دوستای خوبم تصمیم گرفتم واست لباس توتو بدوزم . بعد از اتمام امتحاناتم دست به کار شدم و اول یه سرچ تو نت زدم فارسی و انگلیسی که مطالب خوبی دستگیرم شد ولی مهم تر از اون فیلمایی که از یوتیوب دانلود کرده بودم خیلی بهم کمک کرد . دوخت این لباس به جز کار دستاش فقط با گره انجام می شه و ساده ولی در عین حال وقت گیره . شب عروسی مثل ستاره ای می درخشیدی و من خدارو به خاطر داشتنت هزاران بار شکر می کردم و می کنم . عزیزم دوست دارم اندازه ی تمام ...
27 شهريور 1393

روز مادر مبارک !

سلام دختر گلم . شما امروز یک سالو نه ماهو بیستو سه روزه شدی . هنوز خیلی از مناسبتای این مدلی سر در نمیاری ولی عروسی و تولدو خوب می دونی . امسال کادوهای مامانجون و مامانی رو شما بشون دادی و کلی خوشحال شدن . بابا میثم شب میلاد حضرت فاطمه مارو برد رستوران و اونجا یه فضای بازی برای بچه ها داشت که واقعا عالی بود و کلی به شما و البته ما خوش گذشت . و دیگه اینکه به مناسبت اینکه هم اسم حضرت فاطمه هستی و دیروزم عید بود منو بابا میثم برات یه صندلی کوچولوی خوشگل و یه سنتور اسباب بازی خریدیم . مبارکت باشه عزیزم . منم  از بابا میثم کادو گرفتم و کلا این دو سه روز خیلی بمون خوش گذشت (البته همیشه با وجود تو و بابا میثم به من خوش می گذره ...) ...
1 ارديبهشت 1393

عیدت مبارک نفسم !

دختر گلم امسال دومین سالی بود که عید رو در کنار تو عزیزترینم تجربه کردیم . خداروشکر میکنم که منو لایق دونست تا مادر باشم . اونم مادر یه فرشته ی کوچولویی به اسم فاطمه . کل ایام عید رو یا در سفر بودیم یا مشغول دید و بازدید . واسه همینم فرصت نشد تا زودتر بیام و برات بنویسم . این مدت کلی پیشرفتای جدید داشتی و شیطونی هات هم که هر روز بیشتر از دیروز ... خوشحالم از اینکه بالاخره یاد گرفتی شعر بخونی (گنجشک لالا ، لالایی گل لالا ، تولدت مبارک، ای بی سی دی و لی لی حوضک و...)، بالاخره ارکان نمازو کامل یاد گرفتی و رکوع هم می ری . تا اذون می دن ، میری مهرو بر میداری و نماز می خونی . وقتی جمله می گی فعل جمله هات بیشتر کلمه ی (شله ) هست . مثلا ا...
16 فروردين 1393

تولد مامان فهیمه !

این چند وقت که نبودیم هم درگیر امتحانات بودم هم سرما خوردگی دسته جمعی مون و هم دندون دراوردن فاطمه ی گلم (دو تا دندون کرسی پایینش در اومد )که کلی اذیت شد خودش و مامانش (2 هفته اسحال شدید) و گم شدن موبایل بابا میثم و بد شدن حال بابایی نصرالله و بستری شدنش تو بیمارستان و یکی دوتا اتفاق بد دیگه ... اما اتفاق خوبش تولد خودمه ! که بابا میثم حسابی سورپرایزم کرد(دسته گل و کیک و رفتن به رستوران و کادو) و من اصلا انتظارشو نداشتم و کلی ذوق کردم .نوع غافلگیر کردنش هم خیلی جالب بود . مامانم اینام فرداش اومدن خونمون و کلی کادو گرفتم . وکلی زنگ و پیام تبریک داشتم که از همه ممنونم . همه می گن تولد تو یه روزیه که ادم یادش  نمیره . این چند تا عک...
23 بهمن 1392

سه سال قبل همچین روزی...

سلام دختر عزیزم . یک سالو پنج ماهگیتو با چهار روز تاخیر بهت تبریک می گم . و البته به خودم . وخدایا ممنونم از اینکه بهم اجازه دادی مادر باشم . اونم مادر یه فرشته کوچولوی مهربون به اسم فاطمه . اما سه سال قبل تو تاریخ 89/9/10 منو بابا میثم با هم عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف . چه قدر زود گذشت ... عجیب اینکه من یادم رفته بود سالگرد ازدواجمونه و بابا میثم با یه شاخه گل رز و یه جعبه شیرینی حسابی غافلگیرم کرد .   امیدوارم همه ی زوج ها سال های سال با هم زندگی سرشار از عشق و ارامش داشته باشند و منو بابا میثم هم همین طور . دختر خوبم برای تو هم ارزوی خوشبختی و عاقبت به خیری میکنم .   ...
10 آذر 1392

تولد عزیز دل منو دخترم !

  6اذر تولد بابا میثمه . من امسال 3 روز پیشواز رفتم و امروز دوتایی برا بابا میثم یه تولد کوچولو گرفتیم و حسابی سورپرایزش کردیم . جریان از این قرار بود که چند روز پیش با دایی فرزاد رفتیم واسه بابا میثم دوتا پیراهن خوشگل خریدیم . امروز کادوشون کردم به اضافه ی جوراب و یه چیز دیگه . دلمم شور می زد که زودتر بیاد و پیرهنارو بپوشه ببینم اندازشه یا نه . خلاصه بعد از ظهر هم وقتی شما خواب بودی یه کیک خوشمزه و خوشگل درست کردم و روشم با دنت شکلاتی تزیین کردم و منتظر اومدن بابا میثم شدم . شمام به موقع از خواب بیدار شدی . وقتی صدای ماشین بابا رو شنیدیم برقارو خاموش کردیم و درو باز گذاشتیم و رفتیم پشت جاکفشی قایم شدیم . من بت گفتم بریم قایم شیم...
3 آذر 1392

عید غدیر و مولودی

این چند وقت ، انقدر سرم شلوغ بود که حالا با چند روز تاخیر این مطالبو میزارم . چهارشنبه خونه ی خانم باقری (که سید هستن)، مولودی دعوت بودیم . وقتی رسیدیم همه داشتن می رفتن .(ساعتو مادرجون اشتباه فهمیده بود!!!) و خلاصه بعدش خانم باقری با اصرار فراوان مارو شمام نگه داشت . اونجا بهت خیلی خوش گذشت . هرچی می خواستی بت می دادن و هرکار میکردی هیچی نمی گفتن . فقط من کلی خجالت کشیدم و حرس خوردم . من معمولا تایم طولانی خونه ی کسی نمیمونم ، چون کنترل کردنت سخت میشه . تیریپ صمیمی با صاحبخونه بر میداری و هر کاری دلت می خواد میکنی . ولی اون شب موندیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه کلی گریه کردی و می خواستی بازم بمونی . احمد و محمد پسرای اقای باقری از مداد ر...
8 آبان 1392