عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

عکسای زمستانی با تاخیر در یک روز بهاری!

سلام به دردانه ی مادر و خوانندگان خاموش و روشن ... این روزا سرمون خیلی شلوغه و نشستن پای لپ تاپ با وجود یک دختر پر انرژی که در استانه  ی سه سالگیه کار بسیار سختیه . در مورد پروژه ی بای بای پوشک ما هنوز به طور کامل موفق نشدیم ولی داریم پیش میریم میشه تو سه روز تمومش کرد ولی من نمیخام با زور و فشار و استرس چیزی رو  تحمیل کنم چون این مرحله یکی از مهم ترین مراحل زندگی کودک محسوب میشه . برامون دعا کنید . پروژه ی بای بای پوشک فقط به صبر فوق العاده زیادی نیاز داره که امیدواریم خدا به ماعنایت کنه  ادامه ی مطلب یه سری عکس حامانده از زمستان سال 93 است دوست داشتین همراهمون بشین خوشحال میشیم... راستی ما نمایش...
28 ارديبهشت 1394

عکس های اتلیه !

سلام و ایام به کام ... این روزا به شدت روزای شلوغیه خونه تکونی و انجام کار های عقب افتاده و انتخاب واحد و درس و ... با وجود یه دختر اکتیو و پر انرژی دو سال و نه ماهه ... اول اینکه پروژه ی عظیم بای بای پوشک رو مدتیه شروع کردیم و در مراحل خوبی به سر می بریم .  ان شالله در یه پست جداگانه مفصل بهش خواهم پرداخت . اما خبر جدید اینکه بالاخره بعد از شش ماه عکسای آتلیه آماده شد و انتظار به سر رسید ... منم یه تقویم دیواری درست کردم با چند تا از عکس ها و ان شالله میبریم برای چاپ به دلیل کمبود شدید وقت ، فون آماده خریدم و با انجام تغییراتی این شد که میبینید ... راستی سالی سرشار از برکت ،یاد خدا ، ا...
26 اسفند 1393

عکس های ابان ماه

سلااااااام ... این روزا که نبودیم سرمون حسابی شلوغ بود . سفر مکه ی پدر جون اینا و سفر مشهد خودمون و اتفاقات خوب و بدی که تو این ماه داشتیم . اخریش جوشای ریز رو دست دختر طلای ما بود که دکتر پوستش گفت چیزی شبیه  اگزما است و یک هفته ای هست که درگیرشیم و من دلم کبابه ... من تازه فرصت کردم بخشی از عکسای مهر ماه رو اماده کنم . بریم ادامه ی مطلب و با هم مستفیض بشیم ...   این کتونی رو باهم رفتیم و برات خریدم و خیلی خوشحال شدی از خریدنش و بیشتر از اینکه باهم رفتیم خرید بازی مورد علاقه ی دختر نازم :خمیر بازی ما خمیرو به صورت کرم در میاریم و فاطمه با لذت خاصی با کارد ریز ریز می کنه خمیرو اینا رو...
15 دی 1393

گردش با دخترم !

سلام به دوستای وبلاگی و دختر عزیزم . حدودا دو ماه پیش ، برای اولین بار وقتی می حاستم برم بیرون شمارم با خودم بردم . تا قبل از اون ، پیش مادر جون می موندی و کلی اذیتش می کردی و بهونه ی منو می گرفتی . همکاریت عالی بوووود و خیلی به هر دومون خوش گدشت و از اون روز به بعد تا جایی که برام مقدور باشه تو رو هم با خودم می برم بیرون و سوار اوتوبوس میشیم و شعر می خونیم و می ریم خرید و از بودن در کنار هم لذت می بریم چند تا ازعکسای گردش ما . خدایا شکرت به خاااااطر همه چی ... با هم رفتیم کیک و ابمیوه خوردیم برات به انتخاب خودت یه کیف خریدم و خیلی دوسش داشتی و تا مدت ها همش همرات بود. حتی موق...
22 آذر 1393

گردش های تابستانی!

عزیز دل مادر سلا م این روزا که توی ماه مبارک رمضان هستیم حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداریم چون رمقی نداریم ولی خوب امروز بعد از یک تاخیر طولانی اومدم تا چند تا عکس بزارم برات نگی مامانم وبلاگمو اپ نمی کنه این روزا خیلی شیرین ترترترتر شدی . حرف زدناتم که دیگه نگــــــــــــــــــــــــــو که عاشقشم . کلا گوله ی نمکی . یه روز برات از کارای جدیدت می نویسم . به زودی بخش اموزش زبان انگلیسی و اموزش قران رو هم می خوام به وبلاگت اضافه کنم . انشالله بعد امتحانام حالا بریم ادامه ی مطلب چند تا عکس ببینیم دلمون باز شه                   ...
31 تير 1393

روزانه های 23 ماهگی !

سلام دختر گلم . هرچی به دوسالگیت نزدیک تر میشیم استرس من بیشتر می شه واسه از شیر گرفتنت . البته دو هفته ای هست که شیر روز رو خیلی کم کردم و سعی می کنم فقط موقع خواب بعداز ظهر و خواب شب بت بدم . ولی یه بار زد به سرم که بگیرمت به اصرار بعضی از اطرافیان . یه قشقرقی به پا کردی که نگو و نپرس ... صبر زردم خریدم تا به وقتش ازش استفاده کنم . انشالله خدا کمکمون کنه این مرحله هم به راحتی بگذره . دیگه اینکه دو تا دندون جدید داری در میاری که به شدت اخلاقتو زیرو رو کرده در این حد خدا به ما صبر بده انشالله . یه اتفاق جالب هم این بود که چند روز پیش یکی از اهنگای انگلیسی رو( که قبلا برات زیاد صوتیشو گذاشته بودم) تو موبایلم کلیپشو...
3 خرداد 1393

عکسای21 ماهگی

اولین عکس برای وقتیه که اماده شدیم بریم عروسی دخترخاله ی مامانجون . انجام دو کار به صورت همزمان . صحبت با مامانجون و نقاشی با ابرنگ   پ ن 1:(خودت به انتخاب خودت به مامان اکرم یه روز گفتی مامانجون و به پدرجون هم گفتی بابا جون و دیگه از اون موقع همینجوری صداشون می کنی . ما می خواستیم بگی پدرجون و مادرجون که نشد.زیاد فرقی هم نمیکنه البته ) پ ن 2 : اولین باری که آبرنگو گذاشتم جلوت کلی خوشحال شدی و ذوق کردی و تایم گرفتم 45 دقیقه بی وقفه باش سرگرم بودی .ولی کلی کثیف شد همه چی . از اون روز تو حموم با ابرنگ نقاشی می کنی و کلی هم بت خوش می گذره فقط من هرروز باید کلی حمومو بشورم تا رنگایی که همه جا می مالی پاک...
13 ارديبهشت 1393

عکسای جدید!

ادامه ی مطلبو از دست ندین... اینم بازی جدیدته .قایم شدن تو کمد لباسات و دالی بازی دکتر بازی ! نقاشی تو تراس اینجا بت میگم ژست بگیر کلی ژست قشنگ می گیری (دایی یادت داده)و کلی موهات رنگی شد و بعدشم مجبور شدم ببرمت حموم با اینکه تمیز بودی ولی خیلی بت خوش گذشت . فـــــــــــــــــــــــــــدای تو با این همه ژست قشنگ ... نقاشی با پاستل ! اوووو چه گشنگه ... تردمیل رفتن فاطمه با بابایی نصرالله خوب دیگه من برم بخوابم ... شب همگی بخیر ...
22 اسفند 1392

عکسای 20 ماهگی

این عکس مربوط به  خانه ی بازی بیمارستانی بود که بابایی توش بستری بودن . بقیه تو ادامه ی مطلب فاطمه و زهرا ، دختر دوستم فاطمه اینجا خونه ی عمه اعظم جونه و عینک هم مال حسنا خانمه امروز صبح دوتایی رفتیم پارک . اینم عکساش اینم یه ریسه ی اسمه که واست درست کردم . اشکال زیاد داره و کامل نشده هنوز ولی دوستش دارم . تقدیم به بهترین دختر دنیا ...
13 اسفند 1392