عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

سفر یک روزه به سرزمین پدری

سلام فاطمه ی 11 ماهو 6 روزه ی من . دختر گلم جمعه ی هفته ای که گذشت رفتیم روستای بابا میثم اینا به اتفاق بابایی ، عمو حمزه ، عمه منصوره و عمو جواد . خیلی خوش گذشت اینم چند تا از عکسات نفسم . اینجا خسته شدی و خوابت میاد فدات بشم ما برای شام فاطمه جونمو گذاشتیم تو قابلمه تا بپزه و بخوریمش از بس که خوشمزه است اینم یه امام زاده تو روستا که رفتیم زیارت فاطمه جونم شما عااااااشق آب بازی هستی اینجا یه چشمه ی خیلی قشنگه که عمو جواد شمارو برده کنارش و پاتو میزنی تو آب . آبش خیلی یخ بود و من همش می ترسیدم شب پا درد بگیری که خداروشکر طوریت نشد . اینجا...
12 خرداد 1392

سفر یک روزه

سلام عزیز دلم . بابا این هفته پنچ شنبه و جمعه صبح تا شب کلاس داشت . واسه همینم منو تو و مادرجون اینا رفتیم روستا . مادربزرگ من ، شمارو خیلی دوست داره ، یعنی همه شمارو خیلی دوست دارند خداروشکر . اونجا به شما خوش گذشت فقط هوا یه کم سرد بود و چون لباس زیاد پوشیده بودی یه کم کلافه شدی . راستی سرخاک بابا جون من ، هم رفتیم . خیلی دلم می خواست بابا جونم زنده بود و تو رو میدید . شما حدودا 4 ماهت بود که بابا جون من ، از دنیا رفت . اینم چند تا از عکسای شما در باغ بابا جون افتاب چشمای خوشگلتو اذیت می کرد بقیه در ادامه ی مطلب در حال کندن چمن ها فاطمه سر خاک باباجون فاتحه می خونه ...
8 ارديبهشت 1392

سفر به مکه مکرمه و مدینه منوره

فاطمه جونم در تاریخ 27 بهمن ، 5 تایی عازم مدینه شدیم .6روز اونجا بودیم. روز دوم از اونجا برات کالسکه خریدیم از هرم بلازا و من شما رو تو روروئک مگذاشتم و می بردمت مسجدالنبی . اونجا اسباب بازی و خوراکی میگذاشتم جلوت و شما حدودا یه ساعتی بازی می کردی و بعدش خسته می شدی . .. دو بار هم نماز صبح بردیمت حرم ولی بعدش دیگه دلم نیومد از خواب بیدارت کنم و بابا میثم تنهایی می رفت. در کل به خاطر وجود شما عزیز دلم زیاد نتونستم زیارت برم ولی عیب نداره فدای سرت مامان جان . 6 روز دوم مکه بودیم اونجا سرما خوردی خودمم به خاطر انجام اعمال پادرد گرفتم و دو روز اول نشد بریم مسجدالحرام . اونجا دیگه اصلا نمیزاشتی بمونم دو سه باری اشکمو در اوردی فدات بشم . واس...
15 اسفند 1391

اولین مسافرت فاطمه ی عزیزمون

فاطمه ی دو ماهه ی من ، ما 9 شهریور به اتفاق پدرجون و مادر جون و دایی فرزاد و دایی مهدی اینا رفتیم شمال . شهر نشتارود به بابا میثم ویلا داده بودن . خیلی خوش گذشت .3 روز اونجا بودیم . عسل مامان ، شما تو ماشین همش خواب بودی خدارو شکر ولی وقتای دیگه زیاد گریه می کردی . کلا از هوای شرجی شمال زیاد خوشت نیومد . دوست دارم عزیزم چند تا از عکسای دختر نازم   ...
13 شهريور 1391