برای دخترکم
فاطمه ی یک سال و یک ماهو یازده روزه ی من ! این روزا حسابی شیطون شدی .می خوام امروز برات از پیشرفتات بگم نفسم . دیروز وقتی بعد از چند روز تمرین بهت گفتم پیشی چی میگه ؟ گفتی میییییو
کفشاتو میری از توی کشوت میاری ، بعدش پاتو میگیری بالا که بپوشی بعد نمی تونی و از ما می خوای که پات کنیم . بعدش کلی ذوق می کنی و هی راه میری و به کفشات نگاه می کنی و ذوق میکنی . قربونت برم .
خودت میری رو تردمیل وا میستی و هی به من میگی بیا بیا که یعنی روشنش کنم و تو روش راه بری .
امروز میزایی که جلوی ال سی دی گذاشتیم که نری فضولی کنی رو گرفتی رفتی بالا خدا به دادمون برسه . دیگه چه ترفندی باید بزنیم ؟
چند روز پیش خونه مادرجون بودیم . ظهر شد و من حسابی خوابم میومد چون شب قبلش نگذاشته بودی بخوابم و داشت خوابم می برد سپردمت به مادر جون و به دلم افتاد یه ایت الکرسی برات بخونم و ایه ی فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین و بعدش خوابم برد . مادرجونم چند دقیقه ای خوابش می بره و شما از فرصت استفاده می کنی و از پله های خونشون میری بالا (اولین پله خیلی بلنده و تا چند دقیقه قبل نمی تونستی این کارو بکنی)، اینم بگم که این 20 تا پله نرده و حفاظ نداره و فوق العاده خطرناک .شمام همه ی پله ارو میری بالا به اخریش که می رسی انگار نتونستی یا هر چی که اون گریه ی مخصوص رو سر میدی و مادر جون کلی دنبالت گشته . باورش نمی شده که تو اون بالا باشی حسابی ترسیده بودن و اینکه خداااا خییلی بمون رحم کرد که شما چیزیت نشد . خدایا شکرت .مادر جون خیلی ناراحت بود و می گفت اگه تو یه طوریت میشد ...
در هر صورت خدا خیلی رحم کرد و ما از اون موقع فهمیدیم که برای شما
هیچ غیر ممکنی وجود نداره