عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

پل رفتن نفس ما

فاطمه جونم شما در سن 8 ماهو 20 روزگی پل رفتنت کامل شد . تا قبل از این نمی تونستی خیلی خوب این کارو بکنی . سینه خیز و پل میرفتی .از امروز خیلی تند تند و روون پل میری و فضولی میکنی و همه جارو به هم میریزی عزیز دلم . فدای شیطونی هات بشم . بزار یه کم برات از شیطونی هات بگم شما چند وقتیه کتابای منو بابارو برداری مچاله می کنی و میکنی تو دهنت و جیغ منو در میاری وقتی موبایل داره شارژ میشه سیمشو میکشی . کلا اگه ما کتاب دستمون بگیریم یا با لپ تاپ کار کنیم میای و به هر طریقی که شده نمیزاری ما این کارو انجام بدیم . قربووونت بشم . دیروز بابا میثم داشت پای لپ تاپ برنامه نویسی می کرد اومدی سیمشو کشیدی چون باطری نداشت خاموش شد وکلی کار بابارو زیاد ...
25 اسفند 1391

سفر به مکه مکرمه و مدینه منوره

فاطمه جونم در تاریخ 27 بهمن ، 5 تایی عازم مدینه شدیم .6روز اونجا بودیم. روز دوم از اونجا برات کالسکه خریدیم از هرم بلازا و من شما رو تو روروئک مگذاشتم و می بردمت مسجدالنبی . اونجا اسباب بازی و خوراکی میگذاشتم جلوت و شما حدودا یه ساعتی بازی می کردی و بعدش خسته می شدی . .. دو بار هم نماز صبح بردیمت حرم ولی بعدش دیگه دلم نیومد از خواب بیدارت کنم و بابا میثم تنهایی می رفت. در کل به خاطر وجود شما عزیز دلم زیاد نتونستم زیارت برم ولی عیب نداره فدای سرت مامان جان . 6 روز دوم مکه بودیم اونجا سرما خوردی خودمم به خاطر انجام اعمال پادرد گرفتم و دو روز اول نشد بریم مسجدالحرام . اونجا دیگه اصلا نمیزاشتی بمونم دو سه باری اشکمو در اوردی فدات بشم . واس...
15 اسفند 1391

عسل مامان و بابا سینه خیز رفت.هورااا

عزیز دل شش ماهو نیمه ی من ، اخر شب ما داشتیم می خوابیدیم که شما یه کار جدید یاد گرفتی و کلی مارو خوشحال کردی . تونستی با کلی تلاش بالاخره 15 سانت به سمت جلو سینه خیز بری . البته در کل فعلا بیشتر عقب عقب میری قربونت بشم . عاشقتم .
26 دی 1391

روروئک

فاطمه ی پنج ماهو بیست روزه ی من ، ما حدودا از یک ماه پیش تو رو توی روروئک میگذاریم ولی اصلا باهاش راه نمیرفتی ولی دوستش داشتی و حدودا هربار 15 دقیقه مینشستی توش . ولی از امروز تونستی خیلی اروم با روروئکت راه بری وما خیلی خوشحالیم از پیشرفتت. راستی چون موهات ریخته بود بیشترش بابا میثم و دایی فرزاد موهاتو از ته زدن .من اصلا راضی به این کار نبودم ولی خوب چاره ای هم نبود چون فقط موهای وسط سرت باقی مونده بود . قربونت بشم انشالله زودی موهات در میاد. ...
29 آذر 1391

السلام علیک یا ابا عبدالله

فاطمه جون شش ماهه ی من ، قبل از اینکه خداتورو به ما هدیه بده رفتیم پابوس امام حسین .منو بابا میثم از اونجا برات لباس علی اصغر خریدیم و نذر کردیم چه دختر باشی چه پسر ، تورو علی اصغر کنیم و ببریمت حرم . و امروز منو باباو مادر جون بردیمت حرم .خیلی خوشگل شده بودی قربونت بشم . پاک ومعصوم وقتی اونجا گریه کردی و من بهت شیر دادم و اروم شدی گریم گرفت برای غربت علی اصغر (ع) و مادر مهربونش که چون چند روز بود اب نخورده بود شیری نداشت که پسر کوچولوش بده . ...
3 آذر 1391