عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

مهمان کوچک

سلام عزیز دلم . هفته ی قبل دوشنبه برامون مهمون اومد ننه جون و عمه های من و دختر عمه ها اومدن خونمون دیدنی شما . آخه دلشون واست تنگ شده بود . بین مهمونامون یه مهمون کوچولوی خوشگل بود به نام رادمهر . کلی با هم بازی کردید . شما می رفتی پشت مبل بعد هی با نی نی دالی میکردی و رادمهرم کلی می خندید . اینم یه عکس از رادمهر کوچولو . اینم شما و اتاقت و یه جای دنج که زیاد میری اونجا و مثلا قایم می شی . الانم  داری با این هواپیمات بازی می کنی و خیلی دوستش داری . ...
11 مهر 1392

سری پانزدهم عکسای دخملی

فاطمه و علی کوچولو . هم بازی می کنید هم دعوا . هر چیزی رو یکیتون برداره اون یکی هم می خواد . اینجا خونه  ی مامانجون منه . شب جمعه همه اونجا بودیم . انقدر جیغ و داد کردید سرمون رفت . تواین عکس مشغول بازی با یه شیشه پز ار دکمه هستید با نظارت من البته!!! اینم ناهار جمعه ی منو بابامیثم که خودم درستیدم . برای شماهم غذای مورد علاقه ات کباب سینی درست کردم. ...
7 مهر 1392

سری چهاردهم عکسای فاطمه با توضیحات !

علی کوچولو پسر دایی مهدی جون و فاطمه برای اولین بار در تاریخ 31 شهریور خودت تونستی در راهروی خونه ی مادر جون اینارو باز کنی . کمک به مادر جون در تمیز کردن حیاط علاقه ی عجیبی به انجام کارای بزرگونه و کمک به ما داری . منم مانعت نمی شم تا اونجایی که بشه . امیدوارم تا آخرش همینجوری بمونی. اینم عکس دختر دوست منه که اسمش زهراست و دیروز رفتیم خونشون ...
3 مهر 1392

ساز دهنی !

فاطمه جونم این ساز دهنی مال بچگی های دایی فرزاده . که الان دست شماست. انقدر قشنگ توش فوت میکنی وصداش که در میاد کلی ذوق می کنی . فدات بشم عزیزم . اینم کمد دیواری خونه ی مادر جون ایناست که علاقه داری بری رو رختخواباش بشینی . بعد من هی درو بازوبسته کنم و دالی کنم و تو غش غش بخندی . فدات بشم نفسم . به دلیل نبود نور تو کمد دیواری کیفیت عکسا کمه و اینکه فلاش دوربین خورده تو چشمات ، چشمات تو عکس قرمز افتاده ...
28 شهريور 1392

سری سیزدهم عکسای دخملی

فاطمه جونم حدودا دو هفته پیش شب سه شنبه ، که صبحش بابا باید می رفت ماموریت ، شما ساعت 3 نیمه شب بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و ماروهم بیدار کردی . هیچ ترفندی برای خوابوندنت کار ساز نشد . حتی بابا میثم بردت تو پارکینگ چرخوندت بازم نخوابیدی واونجا کلی آواز خوندی و سر و صدا کردی و فکر کنم همه ی همسایه ها رو بیدار کردی . دست آخر 6 صبح بردیمت پارک و از اونجا هم رفتیم خونه مادر جون . من تورو سپردم به مادر جون و خوابیدم ... اینم چند تا از عکسای پارک ...
6 شهريور 1392

سری دهم عکسای نفسمون !

اولین عکس از جوجوی مادربزرگ من و شما که با تعجب بش نگاه می کردی البته این اولش بود ، بعدش کلی ذوق کردی و نازیش کردی و گردنشو گرفتی و بعدش ناخنای تیزش گرفت به پات و تو ازش ترسیدی و دیگه بهش دست نزدی فیلمش خیلی با مزه شده .   اینم دو تا عکس از شما تو ماشینمونه منتظر بابا میثم بودیم که رفته بودیم واسه خونمون لامپ بخره     اینم عکس از فاطمه ، علی کوچولو پسر دایی من و امین پسر خاله من همگی افطاری خونه ی مامان بزرگ مادر جون دعوت بودیم ...       اینم فاطمه خانم عصبانی که به زور از تو حموم اومده بیرون ...
7 مرداد 1392

سری نهم عکسای فاطمه کوچولو !

فاطمه علاقه ی خاصی به تردمیل داره و همش میگه من برم روتردمیل و راه برم البته با پایین ترین سرعتش و خیلی ذوق میکنه از این کار فاطمه جونم اینجا تازه راه افتادی و دستاتو باز میزاری که تعادلت حفظ بشه ...
2 مرداد 1392