سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت چهارم
تا اونجایی گفتم برات که رسیدیم به شمال . حسابی خسته بودیم. نوبتی رفتیم حموم . من که اصلا حال شستن شمارو نداشتم . آخه بیشتر مسیر رو تو بغلم بودی و حسابی خسته بودم .اینه که طبق معمول ، مادر جون عزیز ، جور منو کشید و شمارو برد حموم . دوساعت تو حموم آب بازی کردی و هر بار که صدات می کردم : فاطمه جان ، می آی بیرون ؟ با قاطعیت می گفتی نه ! نه !
بالاخره گل دختر ما رضایت داد از حموم بیاد بیرون (بعد از دو ساعت!) . اینم عکسای عسل مامان .
این روسری رو مادر جونی برات از مشهد خرید با یه جوراب شلواری خیلی خوشگل .
از حموم اومدی و مشغول مسواک زدن هستی عزیزم
از حموم اومده بودی و حسابی گشنت بود . جدیدا دوباره به موز علاقه مند شدی و خداروشکر می خوری
بقیه ی ماجرا تو ادامه ی مطلب
صبح که از خواب پا شدیم ، بعد صبحانه ، منو بابا میثم با کلی ذوق و شوق آماده شدیم ببریمت دریا ، دوربینم بردیم که عکس العملتو ثبت کنیم . یه لباس معمولی هم تنت کردم که اگه خواستی ماسه بازی کنی ، دلم شور لباستو نزنه . وبلا روبروی دریا بود ولی باید از سه تا کوچه بالاتر میرفتی ساحل چون بقیه کوچه ها ، بن بست بود . تو راه که داشتیم می رفتیم یه جا دیدیم هی داری میگی آتاد آتاد (یعنی افتاد) ، نگاه کردیم دیدیم دمپاییت از پات افتاده . الــــــــــــــــــــــــــهی من فدات بشم کلی ذوق کردیم منو بابا از اینکه خودت این موضوع رو به اطلاع ما رسوندی () وگرنه ما عمرا می فهمیدیم !
اینم چند تا عکس که تو مسیر گرفتیم .
ببین چه گده گشنگن اینا
وقتی دریا رو دیدی خیلی تعجب کردی از اون همه آب ولی کلا زیاد برات جالب نبود انگار ، اب که به پات می خورد و ماسه ها میرفت رو پات شدیـــــــــــدا بدت میومد . اینم عکساش
فاطمه و بابا میثم در حال نزدیک شدن به دریا
پات خیس شده و حسابی بدت اومده از این قضیه !