عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

سفرنامه ی استان لرستان1

1393/1/16 23:30
نویسنده : مامان
248 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوم عید ساعت 9 صبح به اتفاق پدر جون و دایی جواد و مامانجون و دایی مهدی و خاله زهرا(اقوام مادری من)، به سمت لرستان حرکت کردیم . صبحانهرو تو جاده ی اراک اونم سرپایی خوردیم . چ.ن هوا به شدت سرد بود و من که تو ماشین نشستم ولی کسی حریف شما نشد که پیاده نشی حتی علی کوچولو هم از ماشین پیاده نشد و حرف گوش کرد اما شما ... اخرشم تو گلا خوردی زمین و لباسات حسابی کثیف شد و من خیلی عصبانی شدم ولی خداروشکر خودت طوریت نشد . راستی اینم بگم که روز اول عید تو دید بازدیدا خونه ی یکی از اقوام از پله ها افتادی و بینیت زخم شد بمیرم برات . اگه یه جا بشینی این همه بلا سرت نمیاد قربونت بشم . ولی قضیه ی تو و یه جا نشستن مثل جن می مونه و بسم الله .

جاده اراک و خوردن صبحانه

ناهارو تو بروجرد خوردیم و شب رسیدیم به خرم اباد . تو ماشین خیلی بی قرار بودی و یه جا بند نمی شدی .همون شب رفتیم قلعه ی فلک الافلاک که خیلی زیبا بود .ولی نزاشتن بریم تو وصبح دوباره اومدیم ورفتیم داخلش رو هم دیدیم . موزه اش خیلی زیبا بود .

فاطمه و کلاه و روسری محلی که براش خریدیم...

اینجا هم بالای قلعه است که کل خرم اباد پیدا بود و خیلی قشنگ بود . اصلا نمیزاشتی ازت عکس بگیرم

بمیرم واسه مماغ زخمیت نفسم !

اینم جیگر مامان که نمیزاشت دستشو بگیریم و تواون شلوغی های بالای قلعه می خواست واسه خودش قدم بزنه . خیلی مستقلی و می خوای همه ی کاراتو خودت انجام بدی که این اخلاقت گاهی کارو برای ما حسابی سخت می کنه،

توی موزه پر بود از ماکت های خیلی زیبا که عکس دوتاشو میزارم

پسندها (2)

نظرات (0)