شبی که خیلی سخت گذشت !
سلام فاطمه ی 15 ماهو 10 روزه ی من. الهی قربونت برم عزیز دلم .
دیشب خیلی شب سختی بود برای هممون . ماجرا از این قرار بود که بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه ی خاله ی من و همه اونجا جمع بودن . شما هم کلی بازی کردی با بچه ها و البته یه عالمه هم از میوه ی مورد علاقت هندوانه خوردی . مادر جون نمی خواست بت بده هی می گفت بستته ولی تو بازم می خواستی نمی دونم ، شاید با علی کوچولو مسابقه ی خوردن گذاشته بودین ! از اونجا که اومدیم حالت زیاد خوب نبود انگار . من فکر کردم خوابت میاد که انقدر بی حالی . سعی کردم بیدار نگهت دارم تا شام بخوریم و بعد بخوابی . اما لب به شام نزدی و اخرای غذا خوردن ما بود که یه دفعه یــــــــــــــــــــــــــه عالمه بالا اوردی .فرش و متکا و زیر سفره ای و لباس خودت حســــــــــــــــــابی کثیف شد و این تازه اول ماجرا بود .
دیدم عمق فاجعه خیلی زیاده و چاره ای نیست جز اینکه تو حموم حسابی بشورمت با اینکه حسابی خسته بودم . خلاصه حموم کردیم و اومدیم بیرون و شما شیر خوردی و خوابیدی ساعت8.30 . منو بابا میثم هم خوابیدیم . که دوباره ساعت9.30 کلی شیر بالا اوردی و بعدشم 4-5 بار دیگه این قضیه تکرار شد .
منم که فقط کلی گریه می کردم .اخه فوق العاده مظلوم و معصوم شده بودی و حالت اصلا خوب نبود .
در نتیجه ساعت 10.30 بردیمت دکتر و یه امپول و یه قطره بت داد و اومدیم خونه مادر جون که نیروی کمکی برای شب بیداری داشته باشیم . الان که دارم برات می نویسم خدارو شکر استفراغ نداری ولی یه کم اسحال داری که از خدا می خوام به برکت این روز عزیز ، هر چه زودتر خوب بشی .
هم تو و هم همه ی بچه های معصوم ایران زمین !
آمین