عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

قطار جملات جدید رسید !!!

دختر گلم تا این لحظه (در سن 16 ماهو 8 روزگی ) ، این جملات رو میگی . کی اینجا نقاشی کشیده ؟(وقتی نقاشیتو روی در دستشویی میبینی!!! خودتو دعوا میکنی که چرا اینجا نقاشی کشیدی). وقتی میخوایم بریم دستشویی میگی : جیش میکنی ؟! وقتی می خوای نقاشی بکشی میگی : ابوو بکشم . البته نوع گفتن و لهجه ی زیبات رو نمیشه نوشت متاسفانه . وقتی می خوای غذا بخوری می گی : به به بخورم . کس دیگه هم بخواد چیزی بخوره میگی به به می خوری ؟ کلمات جدید : بووووس . موز . ایمه (یعنی فهیمه بعضی وقتا منو به اسمم صدا می کنی!) . مییی ثم (میثم) . ییا(زهرا) . ییام (سلام) و ... بقیشو یادم اومد بازم برات می نویسم ...
12 آبان 1392

عید غدیر و مولودی

این چند وقت ، انقدر سرم شلوغ بود که حالا با چند روز تاخیر این مطالبو میزارم . چهارشنبه خونه ی خانم باقری (که سید هستن)، مولودی دعوت بودیم . وقتی رسیدیم همه داشتن می رفتن .(ساعتو مادرجون اشتباه فهمیده بود!!!) و خلاصه بعدش خانم باقری با اصرار فراوان مارو شمام نگه داشت . اونجا بهت خیلی خوش گذشت . هرچی می خواستی بت می دادن و هرکار میکردی هیچی نمی گفتن . فقط من کلی خجالت کشیدم و حرس خوردم . من معمولا تایم طولانی خونه ی کسی نمیمونم ، چون کنترل کردنت سخت میشه . تیریپ صمیمی با صاحبخونه بر میداری و هر کاری دلت می خواد میکنی . ولی اون شب موندیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه کلی گریه کردی و می خواستی بازم بمونی . احمد و محمد پسرای اقای باقری از مداد ر...
8 آبان 1392

عکسای مهمونی و عروسی !

سلام دختر گل یک سالو چهار ماهو چهار روزه ی من !با چهار روز تاخیر 16ماهگیت مبارک نفسم . خوب بریم سراغ عکسا . پنج شنبه شب رفتیم خونه ی دایی مهدی اینا . اولش تو و علی با هم خیلی خوب بودین . هرچی می خواستی بت میداد و کلی تحویلت گرفت . علی 9 ماه از شما بزرگتره نفسم . خلاصه یکی دو ساعت اول خیلی خوب بود . دایی جوادم اومد و با پدر جون کلی شمادوتا رو تاپ دادن و شما هم کلی کیف کردین . اینم عکسش : اما بعدش یه کم دعواهاتون شروع شد .البته من تو ذهنم منتظر بد تر از اینا بودم ولی در کل ، رابطتون خوب بود . یه کم دعوا ، یه کم بازی . هر چی اون برمیداشت تو می خواستی و بالعکس . خلاصه که فهمیدم نگهداری از دوتا بچه با فاصله ی سنی کم خیـــــــ...
8 آبان 1392

سالگرد باباجون فضل الله

دو هفته پیش ، سالگرد بابا جون فضل الله بود . یک سال غم انگیز گذشت . بابا جون خوبم ، مهربونم ، امیدوارم که روحت قرین رحمت باشه . دلم خیلی برات تنگ شده . هنوزم باورم نمی شه که دیگه نیستی ... ...
7 آبان 1392

برای مریم!

جمعه ی هفته ای که گذشت ، عروسی پسر عموی من ، احمد آقابود با عطیه خانم . داداش بزرگ مریم جون . مریم جونم ، جای داداشی خالی نباشه . با اینکه هنوز فرزاد عزیزم ، زن نگرفته و پیش ماست ولی وقتی خودمو جای تو میگذارم میتونم بفهممت .  بعد از سال ها زندگی تو خونه ی پدری و با هم بودن ، هر کسی می ره دنبال زندگی خودش . وقتی فکر میکنم به روزی که داداشم داماد میشه و میره دنبال زندگی خودش ، هم خوشحال میشم و هم دلم میگیره . خوشحال چون بالاخره سر و سامون گرفته و ناراحت از اینکه، دیگه مثل قبل نمی تونه با ما باشه . اما  خداروشکر خاصیت ما آدما اینه که خیلی زود به همه چیز عادت می کنیم ... انشالله همه ی جوونا خوشبخت بشن ، مخصوصا خودت که خیلی عزیزی مر...
7 آبان 1392

پست ثابت وبلاگ!!!

سلام دختر گلم . باید پست ثابت وبلاگتو عوض کنم و این پستو به جاش بگذارم!!! این روزا همش مریضی . یا سرما می خوری یا اسهال و استفراغ . با اینکه من این همه مواظبتم . جمعه عروسی احمد ، پسر عموی من بود . از روز قبلش بیرون روی داشتی و منو مادر جون (که اگه نبود بیچاره بودم) ، پدرمون در اومد . صبح جمعه هم بردیمت بیمارستان کودک و ازمایش مدفوع که خداروشکر چیزی نبود(بماند که تا جواب ازمایشت بیاد هزاربار مردمو زنده شدم . اخه تو مدفوعت یه رگه های قرمز رنگی بود)روز عروسی هم همینطور . شبش هم که تا 5 نیمه شب نخوابیدی و 5 بار جاتو عوض کردیم . شنبه هم که دیدم علائم سرماخوردگی داری . بردیمت دکتر با بابامیثم که دیدیم بله سرما خوردی و دو تا امپول به پاهای خوشگلت ...
5 آبان 1392

نقاشی با رنگ انگشتی

فاطمه جونم شما خیلی خیلی زیاد ، به نقاشی کشیدن علاقه داری . چند روز پیش رو در اتاق خواب رو با مداد حسابی خط خطی کردی . منم دعوات کردم ولی بعدش پشیمون شدم . حالا خلاقیتت یه وقت کور نشه ننه ! بعدم با پاک کن افتادم به جون در و خدارو شکر پاک شد . برنامه ی پاییزمون اینه که بریم حموم و با رنگ انگشتی رو دیوار نقاشی بکشیم . چون دیگه نمی شه هرروز آب بازی کنی . می ترسم سرما بخوری . اینم عکساش . راستی اینجا یک سال و سه ماهو بیست و یک روزته .   ...
5 آبان 1392