سلام فاطمه ی 15 ماهو 10 روزه ی من. الهی قربونت برم عزیز دلم . دیشب خیلی شب سختی بود برای هممون . ماجرا از این قرار بود که بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه ی خاله ی من و همه اونجا جمع بودن . شما هم کلی بازی کردی با بچه ها و البته یه عالمه هم از میوه ی مورد علاقت هندوانه خوردی . مادر جون نمی خواست بت بده هی می گفت بستته ولی تو بازم می خواستی نمی دونم ، شاید با علی کوچولو مسابقه ی خوردن گذاشته بودین ! از اونجا که اومدیم حالت زیاد خوب نبود انگار . من فکر کردم خوابت میاد که انقدر بی حالی . سعی کردم بیدار نگهت دارم تا شام بخوریم و بعد بخوابی . اما لب به شام نزدی و اخرای غذا خوردن ما بود که یه دفعه یــــــــــــــــــــــــــه عالمه بالا اوردی ....