عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

عکس های اختصاصی ! از فاطمه جونم در حال مناجات با خدا!

به دلیل کمبود شدیــــــــــــــــــــد وقت ، کاملا بدون شرح سن نفسم: یک سال و سه و ماهو بیست و سه روز یه شرح کوچولو : من عـــــــــــاشق این عکسم! فدای دستای کوچولوت ... پشت سرت ، دختر عمو حدیثه جونه که داره نماز می خونه .   ...
1 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت آخر

چون تا ظهر بیشتر اونجا نبودیم . کلی از فرصت استفاده کردیم . تو ویلا تاپ و سرسره بود و فقطم ما اونجا بودیم . در نتیجه کلی بازی کردی و بالاخره خودت یاد گرفتی که به تنهایی از پله ها بالا بری و خودت سر بخوری بیای پایین . من از مراحل اولیه که با کمک بابا میثم سر می خوردی عکس گرفتم . بعدش شارژم تموم شد و اونجایی که خودت به تنهایی بازی می کنی رو نتونستم درست ، ثبت کنم . تابش دو نفره بود و برای شما جدید ! تا حالا 3 تایی سوار تاب نشده بودیم و خیلی برات عجیب بود . البته ما اصولا زیاد پارک نمی ریم و بیشتر مادر حون شمارو می بره پارک سر کوچشون که تاب دو  نفری نداره اونجا . دریا از پشت نرده های ویلا .به دریا میگی ییا یا دیا ...
1 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت چهارم

تا اونجایی گفتم برات که رسیدیم به شمال . حسابی خسته بودیم. نوبتی رفتیم حموم . من که اصلا حال شستن شمارو نداشتم . آخه بیشتر  مسیر رو تو بغلم بودی و حسابی خسته بودم .اینه که طبق معمول ، مادر جون عزیز ، جور منو کشید و شمارو برد حموم . دوساعت تو حموم آب بازی کردی و هر بار که صدات می کردم : فاطمه جان ، می آی بیرون ؟ با قاطعیت می گفتی نه ! نه ! بالاخره گل دختر ما رضایت داد از حموم بیاد بیرون (بعد از دو ساعت!) . اینم عکسای عسل مامان . این روسری رو مادر جونی برات از مشهد خرید با یه جوراب شلواری خیلی خوشگل . از حموم اومدی و مشغول مسواک زدن هستی عزیزم از حموم اومده بودی و حسابی گشنت بود . جدیدا دوباره به موز علاقه مند شدی ...
1 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت سوم

ساعت پنج صبح از مشهد به سمت شمال حرکت کردیم . صبحانه رو تو راه خوردیم و ساعت 9 تو شهر شیروان پدر جون اینا با یه عابر تصادف کردن که خدارو شکر چیزیش نشد ولی 700هزار گرفت تا رضایت بده و تا 5 بعد از ظهر اونجا الاف شدیم و فقط خدا می دونه که چه قـــــــــــــدر اذیت شدیم تو شهر غریب . خدا برای هیشکی نخواد . چون دلم نمی خواد بش فکر کنم بیشتر از این راجع بهش نمی نویسم . خلاصه اینکه نتونستیم به ویلای نشتارود برسیم و مجبور شدیم شب تو گرگان بمونیم و یه شب ویلا ی شمال و پولی که بابتش داده بودیم هم پرید . بی خیال . خلاصه اینکه با یه روز تاخیر رسیدیم شمال . صبح ، صبحانه رو تو مسیر ، یه جایی به نام هزارپیچ خوردیم . خیلی قشنگ بود .یه جاده ی پیچ در پیچ ،...
28 مهر 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت دوم

دختر گلم ، طبق معمول حرم اقا امام رضا خــــــــیلی شلوغ بود و هوا هم خیلی سرد بود شانس ما . خلاصه اینکه تو این سه روز دو بار بیشتر نتونستم زیارت باحال برم یه بار نماز صبح منو بابا میثم رفتیم و شما پیش مادر جون موندی وکلی اذیتش کردی . یه بارم شب اخر بازم مادر جون اینا نگهت داشتن . بقیشم همه با هم می رفتیم و نوبتی نماز جماعت می خوندیم و شمام که ماشالله یه جا بند نمی شدی . همش می خواستی بری این ور اونور . از یه چیزی خیلی دلم می سوزه ، اونم اینکه یه دونه عکسم ازت تو حرم نتونستم بندازم . از بس که سرد بود و روز اخرم که نبردیمت . خلاصه نشد دیگه و خیلی حیف شد . اینم دو تا عکس که من از حرم گرفتم البته تو نیستی توشون ولی هر دو عکس یه خاطرات با مزه ا...
25 مهر 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت اول

سلام دختر قشنگم . 18 مهرماه در حالی که هنوز بیماری اس اس شما خوب نشده بود ، با دلی اکنده از استرس راهی سفر مشهد شدیم . سفر به شهر عشق .ساعت 4 بعد از ظهر حرکت کردیم و شما تو راه ، یه کم حالت بد بود و معلوم بود که دوباره قراره حالت به هم بخوره ولی مطمئن نبودم . وقتی هم که می شینی تو ماشین فقط می خوای مم مم بخوری .  تو بغلم بودی که یه دفعه (حتی نوشتنش هم سخته باور کن !) یه عــــــــــــــــــــــالمه رو خودت و من بالا اوردی . تمام لباسامون کثیف شد ، بابا میثم سریع ، کنار جاده نگه داشت و تمام لباسامونو با بدبختی عوض کردیم و خیلی اذیت شدم . بعدش راحت شدی و خوابیدی . رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به سمنان . ساعت 7 بود حدودا . نماز و شامو توی یکی ...
25 مهر 1392

شبی که خیلی سخت گذشت !

سلام فاطمه ی 15 ماهو 10 روزه  ی من. الهی قربونت برم عزیز دلم . دیشب خیلی شب سختی بود برای هممون . ماجرا از این قرار بود که بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه ی خاله ی من و همه اونجا جمع بودن . شما هم کلی بازی کردی با بچه ها و البته یه عالمه هم از میوه ی مورد علاقت هندوانه خوردی . مادر جون نمی خواست بت بده هی می گفت بستته ولی تو بازم می خواستی نمی دونم ، شاید با علی کوچولو مسابقه ی خوردن گذاشته بودین ! از اونجا که اومدیم حالت زیاد خوب نبود انگار . من فکر کردم خوابت میاد که انقدر بی حالی . سعی کردم بیدار نگهت دارم تا شام بخوریم و بعد بخوابی . اما لب به شام نزدی و اخرای غذا خوردن ما بود که یه دفعه یــــــــــــــــــــــــــه عالمه بالا اوردی ....
15 مهر 1392

مهمان کوچک

سلام عزیز دلم . هفته ی قبل دوشنبه برامون مهمون اومد ننه جون و عمه های من و دختر عمه ها اومدن خونمون دیدنی شما . آخه دلشون واست تنگ شده بود . بین مهمونامون یه مهمون کوچولوی خوشگل بود به نام رادمهر . کلی با هم بازی کردید . شما می رفتی پشت مبل بعد هی با نی نی دالی میکردی و رادمهرم کلی می خندید . اینم یه عکس از رادمهر کوچولو . اینم شما و اتاقت و یه جای دنج که زیاد میری اونجا و مثلا قایم می شی . الانم  داری با این هواپیمات بازی می کنی و خیلی دوستش داری . ...
11 مهر 1392

سری پانزدهم عکسای دخملی

فاطمه و علی کوچولو . هم بازی می کنید هم دعوا . هر چیزی رو یکیتون برداره اون یکی هم می خواد . اینجا خونه  ی مامانجون منه . شب جمعه همه اونجا بودیم . انقدر جیغ و داد کردید سرمون رفت . تواین عکس مشغول بازی با یه شیشه پز ار دکمه هستید با نظارت من البته!!! اینم ناهار جمعه ی منو بابامیثم که خودم درستیدم . برای شماهم غذای مورد علاقه ات کباب سینی درست کردم. ...
7 مهر 1392