عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

شهادت امام صادق (ع)تسلیت باد !

سلام من به مدینه ، به غربت صادق سلام من به بقیع و به تربت صادق سلام من به مدینه ، به آستان بقیع سلام من به بقیع و کبوتران بقیع سلام من به مزار مطهر صادق که مثل ماه درخشد به آسمان بقیع سلام من به تو ای ماه فاطمی بقیع سلام من به تو ای یاس هاشمی بقیع ...
10 شهريور 1392

سری سیزدهم عکسای دخملی

فاطمه جونم حدودا دو هفته پیش شب سه شنبه ، که صبحش بابا باید می رفت ماموریت ، شما ساعت 3 نیمه شب بیدار شدی و دیگه نخوابیدی و ماروهم بیدار کردی . هیچ ترفندی برای خوابوندنت کار ساز نشد . حتی بابا میثم بردت تو پارکینگ چرخوندت بازم نخوابیدی واونجا کلی آواز خوندی و سر و صدا کردی و فکر کنم همه ی همسایه ها رو بیدار کردی . دست آخر 6 صبح بردیمت پارک و از اونجا هم رفتیم خونه مادر جون . من تورو سپردم به مادر جون و خوابیدم ... اینم چند تا از عکسای پارک ...
6 شهريور 1392

14 ماهگیت مبارک نفسم !

فاطمه جونم 14 ماهگیت مبارک . این روزا به قدری شیرین شدی و مزه می ریزی که دلم نمی خواد بزرگ شی و این روزا تموم شه . ولی وقتایی که بازیگوشی می کنی پشیمون می شم و حرفمو پس می گیرم در هر صورت عاشقتم ...
6 شهريور 1392

ما اومدیم!!!!

بالاخره امتحانای مامان فهیم تموم شد و دوباره می تونم بیام واست بنویسم و عکساتو بزارم نفسم . این مدت که امتحان داشتم کمتر تونستم برات وقت بزارم  که باید منو ببخشی گلم . ولی به شمام  کلی خوش گذشتا همش خونه ی مادر جون بودیم و تو با دایی فرزاد و مادر جون و پدر جون کلی بازی کردی . وقتایی که برای امتحان می رفتم اذیتشون می کردی و تمام اتاقارو دنبال من می گشتی . من دوست دارم هر چه زودتر مستقل بشی و مثل الان ایییین همه به من وابسته نباشی عزیزم . از همه ی دوستان و اقوام عزیز که به وبلاگ فاطمه سر می زنید و نظر می زارید ممنونم مخصوصا کوچولوترها مثل احسان جون ، حدیثه جون و زهرا جوون و رادمهر کوشولو  
6 شهريور 1392

برای دخترکم

فاطمه ی یک سال و یک ماهو یازده روزه ی من ! این روزا حسابی شیطون شدی .می خوام امروز برات از پیشرفتات بگم نفسم . دیروز وقتی بعد از چند روز تمرین بهت گفتم پیشی چی میگه ؟ گفتی میییییو کفشاتو میری از توی کشوت میاری ، بعدش پاتو میگیری بالا که بپوشی بعد نمی تونی و از ما می خوای که پات کنیم . بعدش کلی ذوق می کنی و هی راه میری و به کفشات نگاه می کنی و ذوق میکنی . قربونت برم . خودت میری رو تردمیل وا میستی و هی به من میگی بیا بیا که یعنی روشنش کنم و تو روش راه بری . امروز میزایی که جلوی ال سی دی گذاشتیم که نری فضولی کنی رو گرفتی رفتی بالا خدا به دادمون برسه . دیگه چه ترفندی باید بزنیم ؟ چند روز پیش خونه مادرجون بودیم . ظهر شد و من حسابی خ...
16 مرداد 1392

سری دهم عکسای نفسمون !

اولین عکس از جوجوی مادربزرگ من و شما که با تعجب بش نگاه می کردی البته این اولش بود ، بعدش کلی ذوق کردی و نازیش کردی و گردنشو گرفتی و بعدش ناخنای تیزش گرفت به پات و تو ازش ترسیدی و دیگه بهش دست نزدی فیلمش خیلی با مزه شده .   اینم دو تا عکس از شما تو ماشینمونه منتظر بابا میثم بودیم که رفته بودیم واسه خونمون لامپ بخره     اینم عکس از فاطمه ، علی کوچولو پسر دایی من و امین پسر خاله من همگی افطاری خونه ی مامان بزرگ مادر جون دعوت بودیم ...       اینم فاطمه خانم عصبانی که به زور از تو حموم اومده بیرون ...
7 مرداد 1392

13 ماهگیت مبارک عزیزم!!!

سلام فاطمه ی عزیزم . سیزده ماهگیت مبارک نفسم فاطمه جونم امروز شما یه کار جدید انجام دادی . از یک تا چهار رو شمردی . هوررااااا از حرفایی که می زنی برات بگم : من به شما می گم فاطمه عزیزم خوشگلم ، بعدش توام به من می گی عیزم با تشدید روی ز .وقتی تو خونه میری دنبال شیطونی و من نمی بینمت میگم فاطمه عزیزم کجایی ؟ بعد توام یاد گرفتی به من می گی عیزم آجایی ؟ فدای حرف زدنت بشم . مادر جون برات عمو زنجیر باف می خونه و تو فقط بلدی بگی ااالیییی یعنی بله . یه چیزای دیگه ای هم با یه ریتم خاص می گی که من نمی فهمم چیه ؟ یاد گرفتی در دوغ، میوه خوریت ، شیشه شیرت و چیزایی شبیه به اینو باز می کنی و می بندی و چند دقیقه ای سر کار میری منم بدوبدو به کارام ...
7 مرداد 1392